فیروزآباد

فیروزآباد

فیروزآباد

فیروزآباد

اشعار استاد غلامحسین اولاد "سعدی، کنارم نشسته‌ست"

ای کاش می شد که خاکی مانند این جاده باشم
چون سایه در پای خورشید، بر خاک افتاده باشم
ای کاش می شد دو رکعت، گُل از گلویم بخوانند
تصویر یک مُهر ساده، بر روی سجّاده باشم
وقتی مرا می‌گذارند، لب تر کنم از لب جام
کز هر طرف تیغ بارد، سر در کف استاده باشم
« صبرم عطا کن» که دورست، «دردم دواکن» که کورست
دیوارهم، حرف زورست، بر تکیه‌ام داده باشم
یک کاسه از آسمان را، در سفره‌ام سر کشیدند
سر روی زانوی مهتاب، گیرم که ننهاده باشم
یادم نمی‌اید از دست..... از دست رفتن چه رنگ است ؟
یادت نمی‌اید از پا. ... از پا که افتاده باشم
بازست «سگ»، «سنگ» بسته ست، «سعدی» کنارم نشسته ست
گردن به گردن غمی نیست، در فکر «قلّاده» باشم
از «سنگ‌ها» را وزیدن تا «خاک»، پایان من نیست
پایان من مرگ بادست، در حال آماده باشم
تا با نگاهت بنوشی پیمانه را. ... دوست دارم:
مانند یک واژه‌ی مست روی لبِ باده باشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد