بومرنگ
نمیگیرد کسی دستِ دلِ پیری که من دارم
تماشائیست برپا، مُشت زنجیری که من دارم
چه ترسی دارد از آهی که همچون موج میتوفد
درون سینه دریاسان دلِ شیری که من دارم؟
چرا باید مدارا کرد با دندان تیغی که-
گره افکنده در بُغض گلوگیری که من دارم؟
کجی را در نگاهش همچو ابرو میتوانی دید
بترس از چشم خونآلوده شمشیری که من دارم
به قلبم مینشیند، بوم رنگ عشق را نازم
خطا هرگز نخواهد کرد این تیری که من دارم
من آن مهرِ گیاهم – سبز، سرشار از حکایتها
که ورجاوند خواهد ماند تأثیری که من دارم
به سر، «فرهاد»وارش میتوانم کاشت، شاید سبز-
شود این تیشه،«شیرینتر» - ز تدبیری که من دارم
نگاهم راه را بر آسمانِ آبی «شیراز» میبندد
چه باید کرد با این چَشمِ دل-سیری که من دارم؟
غزلهای مرا امروز «حافظ»وار میخوانند
که دارد در جهان طبع جهانگیری که من دارم؟
آتش نارنج
تازه چون آتش نارنج گل انداختهام
«تا، به امید غزالی غزلی ساختهام»
هدیه از رانِ «ملخ» سوی «سلیمان» بُردم
آب اندر دهن «مورچه» انداختهام
با سرِ سبز به سرْ وقتِ زبان آمدهام
یله دَر عشق قماری زده و باختهام
خانههای گِلی از مشرق میدان پیداست
غرق در اسلحه بر اسب کهر تاختهام
گرهی نیست که در کار دل تنگم نیست
تا شود کار مساعد به تو پرداختهام
هله برخیز که خون پرده به چشمم آورد
بر گلو نعرهزنان تیغ دو سر آختهام
قرعهی عشق به نام دل «اندیش» زدند
بیرق «حافظ» شیراز برافراختهام