آتش نارنج
تازه چون آتش نارنج گل انداختهام
«تا، به امید غزالی غزلی ساختهام»
هدیه از رانِ «ملخ» سوی «سلیمان» بُردم
آب اندر دهن «مورچه» انداختهام
با سرِ سبز به سرْ وقتِ زبان آمدهام
یله دَر عشق قماری زده و باختهام
خانههای گِلی از مشرق میدان پیداست
غرق در اسلحه بر اسب کهر تاختهام
گرهی نیست که در کار دل تنگم نیست
تا شود کار مساعد به تو پرداختهام
هله برخیز که خون پرده به چشمم آورد
بر گلو نعرهزنان تیغ دو سر آختهام
قرعهی عشق به نام دل «اندیش» زدند
بیرق «حافظ» شیراز برافراختهام